به نام خدا
سکوت پیله ای
کرمها در سکوت پیله ی خویش
از هیاهوی شهر بی خبرند
آنچه جایی نمی رسد فریاد
دادها زیر آب بی ثمرند
اینچنین کز نشانه ها پیداست
فتنه هایی عظیم در راهند
سر فروکردگان چو کبک به برف
اولین طعمه های روباهند
وقتی آتش بگیرد از تر و خشک
همه را بی سؤال خواهد سوخت
دهن اعتراض انسان را
با نخ اختناق خواهد دوخت
مرزها را شکسته و فرقی
بین صنعا و شام و مسکو نیست
هیچ فرقی میان نیجریه
با پاریس و عراق و اسلو نیست
پشت آن چشمهای میشی اگر
گرگ پشمینه پوش پنهان است
چشم بستن حماقت محض است
نشنیدن... سزاش ....تاوان است
***
تا به کی می شود سکوت نمود
عکس پائیز و برگ زرد کشید
بغض را در گلوی خود خفه کرد
آه را سینه سینه درد کشید
تا به کی چشم بست و هیچ ندید
دم فرو بست وحرفها را خورد
مثل مرداب بی تحرک و منگ
در سکون سکوت خود افسرد
کار مردانه مرد می خواهد
چاره ی انجماد خورشید است
در سراسر سکوت و تاریکی
نور شمعی چراغ امّید است
وقت آنست مثل آینه ها
اشک ولبخند و بغض هم باشیم
یا بخندیم با هم از ته دل
یا به اشکی شریک غم باشیم
وقت آنست تا که بشکافیم
سینه ی سرد سخت سنگین را
در طلوعی دوباره بوسه زنیم
خیسی چشمهای غمگین را
سیداحمداستوار
به نام خداوند امید
گلوی زخمی فریادها
ای پر از بغض سکوت دادها
در گلوی زخمی فریادها
میرسی ای آنکه درچشمان توست
حسّ شورانگیز طوفانزادها
پرشده دنیا ز ایل سامری
از ثمود و قوم لوط و عادها
بی شما دنیا کویری تشنه است
با زبان روزه در مردادها
یادتان هر لحظه نقشی میزند
باغبان گون بر تن شمشادها
گوئیا بوی شما را می دهند
تازگیها در جهان رخدادها
لاجرم می آیی ای صبح امید
می ستانی داد از این بیدادها
از پس هر شب چنان بایسته ای
کز پس هر مردنی میلادها
***
هر غروب جمعه می گیرد دلم
مثل وقت نشئه ی معتادها
بی شما هر لحظه میلرزم به خود
مثل شمعی در مسیر بادها
قطره قطره آب میگردم ولی
دلخوشم با وعده ی میعادها.
یاحق
بسمه ی تعالی
تقدیم به بانوی رویاهای شیرین زندگی
همسر مهربان و فداکارم
ممنونم از خدا
عشقت عزیز ! با تن و جانم تنیده است
ممنونم از خدا که تو را آفریده است
ممنونم از خدا که به همراه بی کسی
پای تو را به خلوت قلبم کشیده است
یک لحظه از برابر چشمم نمی روی
همراه اشکهام ، ... تویی هم چکیده است
در من تمام من به تو تبدیل می شود
هرگز کسی بدون تو ، من را ندیده است
گلهای باغ عمر مرا چیده ای چنان...
گلچین روزگار هم آنسان نچیده است
من را گرفته ای ز من و پس نمی دهی
آری عزیز ! یوسف خود را خریده است.
سیداحمد استوار
یا حق
با مرگ انسانها ، کسی به پیروزی نخواهد رسید؛ پیروزی واقعی نشاندن لبخند بر لبان کودکیست که در تورق خاطرات معصومش با هیچ واژه ای به این اندازه غریب نبوده است :
توپ سرخ پلاستیکی
سال ها پیش کودکی بودم،غرق در لای لای رویاها
فارغ از جنگ های بی سر و ته،بین آدم بزرگ های شرور
کودکی از محله لبخند،مهد گلهای سرخ نامیرا
فصل سبزی میان خاکستر،اتفاقی در ابتدای ظهور
توپ سرخ پلاستیکی من،مثل من بی خیال و سر به هوا
پا به پای تمام کودکی ام،در زمین حریف گل می کاشت
توپ سرخی که از لبان کسی،خنده را بیهوا نمی دزدید
و نه مجروح و کشته،حتی یک،ترکش و موج و انفجار نداشت
اسب تک شاخ چوبی ام هر روز،روی بال سپیده می آمد
برق می زد درون چشمانش،شیطنت های کودکانه ی من
و تفنگم که چوب بود و نبرد ،کشت وکشتارهای قلابی
ختم می شد به بوسه ولبخند ، به رفاقت …همان بهانه ی من
کم کم از کودکی بزرگ شدم مثل آدم بزرگ ها اما
کودکی های من همان بودند،و من آن کودک بزرگ و غریب
با همان حس کودکانه ی خویش،بین آدم بزرگ هایی که
صد هزاران مسیح را هرروز،می کشیدند بر صلیب فریب
بین آدم بزرگ هایی که،توپ هاشان پلاستیکی نیست
و نه اسب و تفنگ هاشان چوب،و نه کشتارهایشان بازی است
راز اغوای آدم امروز در تمنای سیب حواهاست
این ستاره مثلثی که شبیه به صلیب شکسته نازی است
***
آه ای ناشکفته غنچه سرخ ،جشن پرپر شدن مبارک باد
جای خوبی برای ماندن نیست،این غریب آشنای بی فردا
سهمت از زندگانی دنیا،زخم هایی به عمق نامردیست
زخم هایی که تازه تازه هنوز،می شود تر ز خون یحیی ها
گفته بودی بهار می آید،لاله ها را دوباره خواهم دید
وقتی از پرنیان خاکستر،پر کشیدند فوج کفتر ها
گرچه بستند چشمهایت را گرچه چیدند بالهایت را
مثل گلهای تا همیشه بهار زنده هستی میان باورها.
سیداحمداستوار
یا حق
بسمه ی تعالی
سلام دوستان بالاخره بعد از قرنها به روزشدم منتظرتان هستم.
بهشت زهرا _قطعه 26-ردیف32-شماره 22 سیداحمدپلارک ؛ شهیدی که با عطر مزارش فضای بهشت زهرا را معطر کرده است:
سرنوشت تمام نرگسها
دوست داری شبیه سید عشق تربتت بوی کربلا بدهد
روی لبهات غنچه ی تسبیح نفست عطر ربنّا بدهد
ابروانت دو قوس بی طاقت سعی دارند تا به هم برسند
چشمهایت هنوز نافذ وگرم تا به ناباوران خدا بدهد
سیداحمد همیشه می خواهی مثل یک راز سر به مهر مگو
آسمان باشی و خدات تورا زیر سنگی سیاه جا بدهد!...
از مزار معطرت پیداست کربلا را به خانه آوردی
وخدا هم به احترام حسین (ع) خواسته تربتت شفا بدهد
مادرت چله چله عشق گریست پدرت غسل اشک سقّا کرد
تا گلی از میان باغ بهشت تا به ایشان خدا تو را بدهد
سیل اشکی که برده است تورا سرنوشت تمام نرگسهاست
وخدا هم برای یک دفعه خواسته دسته گل به آب دهد
ای گل بی قرار روییدن سنگها هم تو را قفس نشدند
پس بزن این حجاب سنگی را تا زمین بوی کربلا بدهد.
یاحق